شخصی به خوردن گل عادت داشت ،روزی نزد عطار می رود که زعفران یا شکر بخرد وزنه ترازوی عطار هم از گل بوده است . عطار همان وزنه گلی را در ترازو می گذارد و داخل حجره می شود که زعفران بیاورد ،مشتری تا چشمش به وزنه گلی می افتد اهسته مقداری از آنرا جوید . عطار فهمید و بیشتر معطل شد و این مشتری نا فهم مقدار دیگری خورد تا کم کم وزن را خیلی کم کرد . عطارزعفران را کشید و پول همه آن وزن نخستین را از اوگرفت و به همان اندازه که بود تحویلش داد .مشتری نافهم هم دلش خوش است که امروز گل زیادی خورده است .
گاها بعضی ها از این حقه بازی ها می کنند و دلشان خوش است که پشیزی بدست آورده اند ،اما در حقیقت سرمایه خودشان را از دست می دهند ، حالا یا توی این دنیا متوجه می شوند ، یا در عالم آخرت . بلاخره خودشان با دست خودشان گورشان را می کنند . پس مواظب کارهایمان باشیم .